باران آرام روی پنجره میکوبید. نیما، در تاریکی اتاقش، مقابل لپتاپ نشسته بود و فقط به یک عکس خیره مانده بود—عکس دختری با چشمهای قهوهای عمیق که لبخندش انگار هزار خاطره را در خود داشت. اسمش لیلا بود. ولی هیچکس نمیدانست لیلا کیست... حتی خودش هم مطمئن نبود.
سه هفته پیش، وقتی نیما دوربین قدیمی پدربزرگش را در انبار پیدا کرده بود، چیزی عجیب رخ داد. داخل حافظه دوربین فقط همین یک عکس بود. هیچ تاریخ، مکان یا نشانهای. اما از لحظهای که آن عکس را دید، چیزی درونش لرزید—انگار سالهاست او را میشناسد. مثل رؤیایی که فراموشش کردهای اما اثرش هنوز با توست.
او شروع کرد به جستوجو. پرسوجو از خانواده، بررسی عکسها و حتی ارسال تصویر در شبکههای اجتماعی با عنوان "کسی این دختر را میشناسد؟" اما هیچ جوابی نرسید.
تا آن شب... شبی که باران میبارید و لپتاپش ناگهان روشن شد، بدون اینکه دکمهای زده باشد. در صفحه، یک پیام ظاهر شد:
یادت آمد؟ ما آنجا بودیم... در کوهستان، پیش از آنکه زمان همهچیز را پاک کند.
Ayhan_mihrad
نیما از جایاش پرید. این پیام از کجا آمده بود؟ عکس تغییر کرده بود. حالا لیلا همان لبخند را داشت، ولی پشتاش یک منظره بود—کوهی مهگرفته، با نوری مرموز.
ناگهان صدای زنگ در بلند شد. صدای آرام و آشنایی گفت:
نورافکنها مثل رعد در میان تاریکی شب میدرخشیدند؛ صدای جمعیت گنگ شده بود، نه از بیتوجهی... بلکه از احترام. ریا با چشمانی نیمهخیس و صورتی که عرق و خون روی آن نقش بسته بود، ایستاد. بدنش میلرزید، نه از شکست... بلکه از درک آنچه بالاخره به دست آورده بود.
کمربند قهرمانی را برداشت. نگاش نکرد — حسش کرد. انگار خاطرات تمام شبهای تنهایی، تمرینهای بیپایان، و شکستهایی که به فراموشی سپرده شده بودند، توی اون فلز سرد خفته بودند.
و بعد...
او کمربند را با تمام توان به سمت آسمان بالا برد — انگار میخواست تمام ظلمهایی که دیده بود را در یک لحظه پودر کند.
> «منو دفن کردن، اما فراموش کردن که از خاکستر ساخته شدم!»
صدایش مثل صاعقه بود. فریادی پر از آزادی، درد، و رستگاری.
جمعیت منفجر شد. نه بهخاطر برنده شدنش… بلکه بهخاطر اون لحظهای که دنیا فهمید: یک زن با تمام زخمهاش، میتونه قهرمان جهان باشه.
هوا غبارآلود بود، انگار آسمان هم نمیخواست همه چیز را روشن ببیند.
جمعیت کمتعدادی اطراف دو قبر تازه ایستاده بودند؛ سکوتشان سنگینتر از موعظهی کشیش بود. مادر دیلان، بیحرکت و بیصدا به خاک خیره بود، اشکهایش زیر عینک آفتابیاش پنهان شده بودند.
در گوشهای دورتر، یکی از همکلاسیهای سابق به زمین زل زده بود؛ دستهایش در جیب، صدای ضبطشدهای در ذهنش تکرار میشد—صدای دیلان، وقتی گفته بود:
«هیچکس نمیشنوه... پس چرا فریاد بزنم؟»
روی قبر اریک، کسی با اسپری روی سنگ قبر نوشته بود:
_"قاتل؟ قربانی؟ یا فقط یک فریاد بیجواب؟"_
باد آرام از میان درختان عبور میکرد و انگار صدای عبورش شبیه زمزمهای بود که میگفت:
«این فقط پایان نبود... این نقطهایست که حافظه شروع میشود.»
هیچکس نمیدانست کدام درد باید بخشیده شود، و کدام بماند تا هیچگاه تکرار نشود.
پارتی در قلعهی متروکهی کِلُمِی برگزار میشد—جایی در انتهای درهای که حتی نقشهها آن را فراموش کرده بودند. همه میدانستند دعوتنامهها فقط برای انسانها نیست. شبِ هشتمِ ماه، زمانی بود که دروازهی بین جهانها نازک میشد، و مهمانان از سرزمینهای دیگر، با ظاهرهایی انسانی، اما نیتی نامعلوم، پا به جمع میگذاشتند.
من بهعنوان خدمتکار وارد شدم، نه مهمان. مأموریت داشتم: دزدیدن یک نقاب سرخرنگ که گفته میشد روح آتش درون آن زندانیست. اما چیزی که انتظارش را نداشتم، نگاه آن دختر سفیدپوش بود — چشمانش مثل شعله درون نقاب، گذشتهام را ورق میزد. و ناگهان فهمیدم، این پارتی، نه فقط یک جشن بود. امتحانی بود برای روحم.
مهمانان شروع به ناپدید شدن کردند. صدای موسیقی خاموش شد. و من، با نقاب در دست، باید انتخاب میکردم: فرار یا شعلهور شدن...
همهچیز از لحظهای شروع شد که صداهای خنده از طبقهی بالا، پردهی شبِ تنهاییام را پاره کردند. واحد ۳۴، همون که همیشه ساکت بود، اون شب روشن بود — نه فقط از نور لامپها، بلکه از برق چشمهایی که تا دیروقت بیدار مانده بودند.
من پشت پنجره ایستاده بودم. نیمهپنهان در تاریکی، نیمهمحو در حسرت. و مهمانی، انگار نه برای خوشگذرونی، که برای فرار از چیزی آغاز شده بود. هرکس وارد میشد، نگاهی به پشت سر داشت. طوری که انگار جهان بیرون، تهدیدی بود که توی هر لیوان شراب، به تعویق افتاده بود.
تا اینکه "او" آمد. کسی که نمیدانستم از کجا پیدایش شده، اما انگار قرار بود سرنوشت همه را بهم گره بزند — از جملهی من، که اصلاً دعوت نبودم...
صدای ساعت دیواری با بیرحمی هر ثانیه را میشمرد. نوا روی صندلی چرمی کلینیک نشسته بود و پلکهایش سنگینتر از همیشه. دیوارها سفید بودند، بیروح، مثل ذهنی که سالها تنها شنیده ولی هرگز حرف نزده است.
در مقابلش، پروندهای باز بود. نام بیمار: کارن فراهانی. سن: ۳۴. سابقه: اختلال اضطراب، نشانههای فراموشی، حملات پانیک شبانه. با خود زمزمه کرد: «چرا هرچیزی دربارهٔ این پرونده حس آشنایی داره؟»
دکتر هیراد وارد شد. آرام، با قدمهایی که انگار خاطرات فراموششده را بیدار میکردند.
«نوا، وقتشه با ناخودآگاهش حرف بزنی. ولی حواست باشه... وقتی درِ گذشته رو باز میکنی، نمیدونی چی ممکنه بیرون بیاد.»
نوا لبخند محوی زد. نمیدانست ترسش از بیمار است یا از خودش. و این آغاز راهی بود که هر قدمش ذهن را میکَند، مثل کشف استخوانی فراموششده در باغی خاطرهدار.