Darkson

Ayhan_mihrad@ Atilla_z2@ شاید یک شهروند معمولی..

رویای قهرمانی؟

درخواستی/ریا ریپلی

نورافکن‌ها مثل رعد در میان تاریکی شب می‌درخشیدند؛ صدای جمعیت گنگ شده بود، نه از بی‌توجهی... بلکه از احترام. ریا با چشمانی نیمه‌خیس و صورتی که عرق و خون روی آن نقش بسته بود، ایستاد. بدنش می‌لرزید، نه از شکست... بلکه از درک آنچه بالاخره به دست آورده بود.

کمربند قهرمانی را برداشت. نگاش نکرد — حسش کرد. انگار خاطرات تمام شب‌های تنهایی، تمرین‌های بی‌پایان، و شکست‌هایی که به فراموشی سپرده شده بودند، توی اون فلز سرد خفته بودند.

و بعد...

او کمربند را با تمام توان به سمت آسمان بالا برد — انگار می‌خواست تمام ظلم‌هایی که دیده بود را در یک لحظه پودر کند.

> «منو دفن کردن، اما فراموش کردن که از خاکستر ساخته شدم!»

صدایش مثل صاعقه بود. فریادی پر از آزادی، درد، و رستگاری.

جمعیت منفجر شد. نه به‌خاطر برنده شدنش… بلکه به‌خاطر اون لحظه‌ای که دنیا فهمید: یک زن با تمام زخم‌هاش، می‌تونه قهرمان جهان باشه.

---

Ayhan_mihrad