درخواستی/ریا ریپلی
نورافکنها مثل رعد در میان تاریکی شب میدرخشیدند؛ صدای جمعیت گنگ شده بود، نه از بیتوجهی... بلکه از احترام. ریا با چشمانی نیمهخیس و صورتی که عرق و خون روی آن نقش بسته بود، ایستاد. بدنش میلرزید، نه از شکست... بلکه از درک آنچه بالاخره به دست آورده بود.
کمربند قهرمانی را برداشت. نگاش نکرد — حسش کرد. انگار خاطرات تمام شبهای تنهایی، تمرینهای بیپایان، و شکستهایی که به فراموشی سپرده شده بودند، توی اون فلز سرد خفته بودند.
و بعد...
او کمربند را با تمام توان به سمت آسمان بالا برد — انگار میخواست تمام ظلمهایی که دیده بود را در یک لحظه پودر کند.
> «منو دفن کردن، اما فراموش کردن که از خاکستر ساخته شدم!»
صدایش مثل صاعقه بود. فریادی پر از آزادی، درد، و رستگاری.
جمعیت منفجر شد. نه بهخاطر برنده شدنش… بلکه بهخاطر اون لحظهای که دنیا فهمید: یک زن با تمام زخمهاش، میتونه قهرمان جهان باشه.
---
Ayhan_mihrad
سبک:روانشناختی / تراژدی
```markdown
هوا غبارآلود بود، انگار آسمان هم نمیخواست همه چیز را روشن ببیند.
جمعیت کمتعدادی اطراف دو قبر تازه ایستاده بودند؛ سکوتشان سنگینتر از موعظهی کشیش بود. مادر دیلان، بیحرکت و بیصدا به خاک خیره بود، اشکهایش زیر عینک آفتابیاش پنهان شده بودند.
در گوشهای دورتر، یکی از همکلاسیهای سابق به زمین زل زده بود؛ دستهایش در جیب، صدای ضبطشدهای در ذهنش تکرار میشد—صدای دیلان، وقتی گفته بود:
«هیچکس نمیشنوه... پس چرا فریاد بزنم؟»
روی قبر اریک، کسی با اسپری روی سنگ قبر نوشته بود:
_"قاتل؟ قربانی؟ یا فقط یک فریاد بیجواب؟"_
باد آرام از میان درختان عبور میکرد و انگار صدای عبورش شبیه زمزمهای بود که میگفت:
«این فقط پایان نبود... این نقطهایست که حافظه شروع میشود.»
هیچکس نمیدانست کدام درد باید بخشیده شود، و کدام بماند تا هیچگاه تکرار نشود.
```
---
Ayhan_mihrad
الگو گرفته شده از حادثه کلمباین
سبک: روانشناختی / تراژدی / واقعگرایانه
موقعیت:راهرو خالی و خونی مدرسه.
```markdown
صدای آلارم اضطراری گنگ و بیهدف در فضای مدرسه میپیچید. بوی دود و باروت در هوا پیچیده بود؛ سکوت بعد از فاجعه، وحشتناکتر از خود فاجعه بود.
دیلان پشت یکی از قفسهها نشست، تفنگش را روی زانو گذاشته بود و در چشمانش چیزی جز خستگی نبود.
اریک، با خون روی آستینش، به دیوار تکیه داده بود و به سقف نگاه میکرد، انگار دنبال چیزی در آن لکههای پوسیده میگشت.
دیلان زمزمه کرد:
«فکر میکردم وقتی تموم بشه، حس آزادی بیاد. اما فقط تهی شدم.»
اریک لبخند تلخی زد.
«تهی بودن، شاید همون آزادیه.»
لحظهای نگاهها به هم گره خورد.
دو تفنگ بالا رفت.
دو ماشه کشیده شد.
سکوتی عمیقتر از مرگ، مدرسه را فرا گرفت.
```
-- Ayhan_mihrad