بازم سوکوکو/درخواستی
```
چویا پایش لیز خورد، دازای خواست بگیردش ولی نتیجه این شد که هردو با هم نقش زمین شدند—گرد و خاک بلند شد، و چویا کاملاً تصادفی دازای را بغل کرده بود.
چند ثانیه سکوت. فقط صدای نفسها.
دازای، با لبخندی نیمهپنهان، زمزمه کرد:
«خب، بالاخره این لحظهی رومانتیکمونم رسید؟»
چویا پلک زد… بعد بدون تامل بلند شد—و با مشت زد توی بازوی دازای!
«خفه شو! رومانتیک اون کلاه لعنتیته، نه این افتضاح!»
دازای با درد دستشو گرفت: «آخ! خشونت هیچوقت جواب نیست، چویا!»
چویا غرید: «برای تو هست. مخصوصاً وقتی با اون لبخند احمقانهت حرف میزنی.»
دازای با حالت نمایشی از زمین بلند شد، خاک لباسش را تکاند و گفت:
«یادداشت میکنم: بغل غیرمجاز = مشت مجاز.»
چویا نچنچی کرد، کلاهش را صاف کرد و زیر لب گفت:
«یه روزی اون دهنتو میدوزم…»
دازای چشمکی زد، دستها را در جیب برد:
«تا اون روز، تو بغلتو تمرین کن که یهوقت دوباره بیهوا نشی.»
چویا برگشت سمت پلهها، ولی لبخند کوتاهی گوشهی لبش نشست—درست جایی که دازای نمیدیدش.
```
---
Ayhan_mihrad
درخـــــــــواستی✔

توصیف. .👆🏻
.سوکوکو/درخواستی.
پارت دوم
چویا با یه اخم نگاه کرد به نقشهای که توی گوشی دازای بود. «اگه یه بارم نقشههات واقعی باشه، میرم شام مهمونت میکنم.»
دازای، بدون اینکه چشم از مسیر برداره، لبخند زد: «قبلاً میتونستی چیز جذابتری پیشنهاد بدی.»
چویا نچنچی کرد و چراغ قوهی کوچکشو روشن کرد. «تمرکز کن، هنوز چندتا از اون عوضیا دنبالمونن.»
صدای پاشنهی کفش دشمن توی راهرو پیچید. دو نفر خم شدن پشت لولهها.
دازای در گوشش زمزمه کرد: «اگه بهم اعتماد کنی، یه راهی دارم از اینجا دربریم.»
چویا چشم چرخوند: «چون دفعهی قبل خیلی خوب شد؟ با اون پرتاب بیهدفت وسط انبار مواد منفجره؟»
دازای خندید، آرومتر از همیشه: «اون یه لحظهی درخشان بود. همهچی ترکید جز ما.»
چویا پوفی کرد، ولی لبخند کوچیکی ته صورتش اومد.
«بزن بریم. فقط اگه دوباره افتضاح شد، من هیچوقت اسم تو رو نمیبرم. حتی تو قبر.»
با هم دویدن سمت راه فرار. صدای تیر بالا اومد. دازای چرخید، پشت چویا ایستاد، تیر رو دفع کرد.
چویا ایستاد، نگاهش کرد. نه با عصبانیت. یه لحظهی مکث، یه نفس بیصدا.
«تو... خوب محافظت میکنی.»
دازای شونه بالا انداخت: «از کسی که همیشه میزنه به دل خطر، باید مراقبت کرد دیگه.»
چویا لبخند زد. یه لبخند خیلی کوچیک.
بعدش، بدون حرف اضافه، حرکت کردن.
کنار هم. بینیاز از اعتراف. ولی انگار یه چیزی داشت عوض میشد.
Ayhan_mihrad
.درخواستی/سوکوکو.
```.بعد از انفجار زیرزمین.
چویا روی زمین نشست و پای زخمیش رو فشار داد. «آخ... لعنتی، گیر افتادیم!»
دازای با اون حالت بیخیالش نزدیک شد و خم شد: «خب، همیشه میگفتم با تو بودن خطرناکه.»
چویا اخم کرد، از لحنش خوشش نیومد. «با من؟ اگه اون نقشهی مزخرفت نبود، الان بیرون بودیم!»
دازای یه لبخند نصفه زد، نوار بانداژ درآورد: «بس کن دیگه، بذار ببندمش. نمیخوام ببینم مثل یه بچه غر میزنی.»
چویا پوفی کرد و اجازه داد زخم رو ببنده. سکوت بینشون افتاد.
چند لحظه بعد، دازای گفت: «میدونی... با اینکه همیشه دعوا داریم، یه حس آشناست. عجیب نیست؟»
چویا اول چیزی نگفت. بعد با یه نفس کوتاه جواب داد:
«عجیبتر از اینکه هنوز باهات همکاری میکنم، نه نیست.»
یه صدای ترسناک از طبقه بالا بلند شد. هر دو یه لحظه به هم نگاه کردن، آمادهی مقابله.
دازای، در حالی که سلاحش رو چک میکرد، زیرلب گفت: «از اون روزا شده که فقط تو رو میتونم تحمل کنم.»
چویا لبخند گوشهداری زد، اما چیزی نگفت.
فقط باهاش حرکت کرد، مثل دو نفری که نمیخوان اعتراف کنن ولی… یه چیزی بینشونه.
```Ayhan_mihrad
ادامه مطلب