عنوان: پنجرهای به خاطره
تک پارتی.
باران آرام روی پنجره میکوبید. نیما، در تاریکی اتاقش، مقابل لپتاپ نشسته بود و فقط به یک عکس خیره مانده بود—عکس دختری با چشمهای قهوهای عمیق که لبخندش انگار هزار خاطره را در خود داشت. اسمش لیلا بود. ولی هیچکس نمیدانست لیلا کیست... حتی خودش هم مطمئن نبود.
سه هفته پیش، وقتی نیما دوربین قدیمی پدربزرگش را در انبار پیدا کرده بود، چیزی عجیب رخ داد. داخل حافظه دوربین فقط همین یک عکس بود. هیچ تاریخ، مکان یا نشانهای. اما از لحظهای که آن عکس را دید، چیزی درونش لرزید—انگار سالهاست او را میشناسد. مثل رؤیایی که فراموشش کردهای اما اثرش هنوز با توست.
او شروع کرد به جستوجو. پرسوجو از خانواده، بررسی عکسها و حتی ارسال تصویر در شبکههای اجتماعی با عنوان "کسی این دختر را میشناسد؟" اما هیچ جوابی نرسید.
تا آن شب... شبی که باران میبارید و لپتاپش ناگهان روشن شد، بدون اینکه دکمهای زده باشد. در صفحه، یک پیام ظاهر شد:
یادت آمد؟ ما آنجا بودیم... در کوهستان، پیش از آنکه زمان همهچیز را پاک کند.
Ayhan_mihrad
نیما از جایاش پرید. این پیام از کجا آمده بود؟ عکس تغییر کرده بود. حالا لیلا همان لبخند را داشت، ولی پشتاش یک منظره بود—کوهی مهگرفته، با نوری مرموز.
ناگهان صدای زنگ در بلند شد. صدای آرام و آشنایی گفت:
نیما، تو بالاخره منو یافتی..
--- Ayhan_mihrad