Darkson

Ayhan_mihrad@ Atilla_z2@ شاید یک شهروند معمولی..

آستانه خاموشی.

پارت ششم. 

نوا در اتاق درمان نشسته بود، این بار روبه‌روی آینه، نه کارن. صدایش آرام بود:  

«کارن، اگر واقعاً تو من بودی، پس کی منِ واقعی‌ام؟»

آینه نلرزید. تنها تصویر خودش را نشان داد، ولی با نوری متفاوت. او لبخند زد، اشک در چشم داشت، اما آرام بود.  

نوا تصمیم گرفت دیگر دنبال "خود" نگردد؛ چون دانست، هویتش نه در حافظه‌ها، نه در دیگران، که در انتخاب‌های خودش شکل می‌گیرد.

در دفترچه‌اش نوشت:  

«گاهی برای پیدا کردن خودت، باید از توهم گذشته عبور کنی... و خودت بلکه در حال خلق کنی.»

پرده بسته شد؛ ولی ذهن نوا تازه آغاز کرده بود به نوشتن.

Ayhan_mihrad 

ادامه مطلب

آستانه خاموشی.

پارت چهارم

نوا با پرونده در دست، روبه‌روی دکتر هیراد ایستاده بود.  

«شما رو توی خواب‌های کارن دیدم... قبل از اینکه اصلاً همدیگر رو بشناسیم.»

هیراد نگاهش را پایین انداخت. سکوتش سنگین‌تر از اعتراف بود.  

«بعضی خاطره‌ها، آیهان، ساخته نمی‌شن؛ بلکه باقی می‌مونن… چون کسی جرأت نداشت فراموش‌شون کنه.»

ناگهان، تصویری در ذهن نوا جرقه زد—یک خاطره مبهم از کودکی، اتاقی با دیوارهای سفید، و صدایی آشنا که او را آرام می‌خواند: «نوا، حالا بیدار شو.»

همه‌چیز به هم ربط داشت، فقط نوا هنوز نمی‌دانست کدام قطعه گم‌شده، خودش است یا گذشته‌ای که از آن فرار کرده بود.

Ayhan_mihrad 

ادامه مطلب

آستانه خاموشی.

پارت دوم. 

کارن در برابر نوا نشست، چشم‌هایش بی‌حرکت و تار.  

«من خواب‌هایی می‌بینم... ولی نمی‌دونم خاطره‌ان یا توهم.»

نوا پرونده را بست. صدای تپش قلبش بلندتر بود از هر حرفی.  

«اون چیزی که تو می‌بینی، انگار... یه چیزی از گذشتهٔ منه.»

دکتر هیراد پشت شیشه نظاره‌گر بود. او می‌دانست، این دو ذهن بیش از آنچه خیال می‌کردند، به هم گره خورده‌اند.

Ayhan_mihrad 

ادامه مطلب

آستانه خاموشی.

پارت یک(نبض سکوت) 

صدای ساعت دیواری با بی‌رحمی هر ثانیه را می‌شمرد. نوا روی صندلی چرمی کلینیک نشسته بود و پلک‌هایش سنگین‌تر از همیشه. دیوارها سفید بودند، بی‌روح، مثل ذهنی که سال‌ها تنها شنیده ولی هرگز حرف نزده است.

در مقابلش، پرونده‌ای باز بود. نام بیمار: کارن فراهانی. سن: ۳۴. سابقه: اختلال اضطراب، نشانه‌های فراموشی، حملات پانیک شبانه. با خود زمزمه کرد: «چرا هرچیزی دربارهٔ این پرونده حس آشنایی داره؟»

دکتر هیراد وارد شد. آرام، با قدم‌هایی که انگار خاطرات فراموش‌شده را بیدار می‌کردند.

«نوا، وقتشه با ناخودآگاهش حرف بزنی. ولی حواست باشه... وقتی درِ گذشته رو باز می‌کنی، نمی‌دونی چی ممکنه بیرون بیاد.»

نوا لبخند محوی زد. نمی‌دانست ترسش از بیمار است یا از خودش. و این آغاز راهی بود که هر قدمش ذهن را می‌کَند، مثل کشف استخوانی فراموش‌شده در باغی خاطره‌دار.

Ayhan_mihrad 

ادامه مطلب