بخشی از رمان "عشق مجازی"
نویسنده: Ayhan_mihrad
تا بهحال شده است درحالی که به یک گوشه خیره شدهای، چشمهایت خود به خود خیس شوند؟. شاید کسی منطقی باشد و بگوید:
«هر گریه دلیلی دارد. مگر میشود انسان بیدلیل گریه کند؟!»
اما آنقدر منطقی تصمیم گرفتن، شاید کمی عجولانه باشد. درحالی که به دیوار تکه داده بود، به سقف خیره شده بود، و بی آنکه خودش بفهمد، اشکهایش صورتشرا خیس میکردند.
چیزی در ذهنش نبود. از چیزی ناراحت نبود. چیزی آزارش نمیداد. اما اشکهایش بند نمیآمدند. اشک شوق؟ نه! ، از چیزی خوشحال نبود که بخواهد برایش گریه کند.
وقتی به خودش آمد، نور خورشید، خاموش شده بود و حالا اتاق درحال فرو رفتن در تاریکی محض بود. با آستینش، اشکها را پاک کرد. از جایش بلند شد و بعد از آب زدن به صورتش، در آینه به تصویر خودش چشم دوخت..
پلکهایش سرخ شده بودند. نفسشرا بیرون داد و سر جایش برگشت. به دیوار تکه داد.. چشمهایش رو به سیاهی رفت و ناخواسته، به خواب رفت. وقتی چشمهایش را باز کرد، بر روی یک سکو نشسته بود و تا دور دستها، فقط امواج متراکم دریا قابل مشاهده بود. اما بسیار عجیب بود. هیچ صدایی به گوش نمیرسید. حتی صدای موجها هم شنیده نمیشد. تنها چیزی که گوششرا آزار میداد، صدای سوت جیغ مانندی بود که در مغزش اکو میشد. این صدا برایش آشنا بود.. آن روز در بیمارستان، درست زمان مرگ ، این صدا از دستگاه بالای تخت شنیده میشد.. درست وقتی که خطهای شکسته بر روی نمایشگر به صورت یک خط صاف درآمد. ـــــــــــــــــــــــ۸ـ..
باز هم سر و کله، اشکها پیدا شد. در خوابهم گریه امانش نمیداد. از سر جایش تکانی نخورد. آب دریا بالاتر آمده بود.. حالا امواجی که شن های ساحل را نوازش میکردند، به پاهایش برخورد میکردند. بسیار سرد بود، همانند قلب او که در تنهایی به تکه یخ مقاومی تبدیل شده بود. تکه یخی که با هیچ آتشی، قابل ذوب نبود و تنها تغییری که در آن انجام میشد، افزایش سرما بود. حس میکرد، خون جریان یافته در رگهایش، حالا از سرما خشک شدهاند. درست وقتی حس کرد امواج دریا به صورتش رسیدهاند و در تلاشاند که او را به اعماق دریا ببرند، از خواب پرید... .
Ayhan_mihrad