– قسمت سیزدهم
آرمان حس کرد هوا دور بدنش مثل دیوار شده.
سایهها اطرافش پیچیدند، کشیده شدند، انگار که **نمیخواستند اجازه دهند که جلو برود.**
اما این کافی نبود.
نه حالا، نه بعد از تمام چیزهایی که گفته بود، نه بعد از تمام چیزهایی که **زودتر باید میگفت.**
دستهایش را مشت کرد.
قدم برداشت.
سایهها فشار آوردند، هوای اطرافش چسبناکتر شد، **اما این کافی نبود.**
باز هم جلو رفت.
نفسش تند شده بود، بدنش میلرزید، **اما او نمیتوانست اجازه دهد که این اتفاق بیفتد.**
نه حالا، نه اینطور.
چشمانش را روی پرهام دوخت، روی چیزی که **حقیقتش در تاریکی گم شده بود.**
— «پرهام!»
صدا از گلویش شکسته شد، اما مهم نبود.
دستهایش جلوتر رفتند، **سایهها را کنار زد.**
سایهها لرزیدند، انگار که برای لحظهای متوقف شده باشند.
و بعد، در میان نور کمرنگی که هنوز در سقف لرزان بود، آرمان **موفق شد.**
انگشتانش روی دست پرهام نشست.
سرد بود. اما هنوز **همان پرهام بود.**
آرمان نفسش را بیرون داد.
سایهها عقب کشیدند، اما هنوز اطرافشان بودند، هنوز **منتظر بودند.**
— «خواهش میکنم، پرهام…»
صدایش آرام بود، انگار که چیزی درونش شکسته باشد.
پرهام نگاهش کرد، اما چیزی در چشمانش بود که آرمان را نابود میکرد—**چیزی شبیه به حقیقتی که هنوز آشکار نشده بود.**
و در همان لحظه، زمزمهای از اطرافشان بلند شد:
**«اما هنوز دیر نشده؟»**
نور سقف لرزید.
و هوا… **سنگینتر شد.**
Ayhan_mihrad
ادامه مطلب پارت هفتم..
ساعت صفر – قسمت هفتم
آرمان احساس کرد زمین زیر پایش میلرزد.
سرش سنگین بود، انگار که چیزی فشار میآورد، انگار که هوا خودش را دورش پیچیده بود و نمیخواست رهایش کند.
«پرهام!» داد زد، اما صدا در تاریکی گم شد.
نفسهایش بریده بود. نمیتوانست بفهمد **کدام پرهام واقعی بود.**
آن که روبهرویش ایستاده بود؟ یا آن که پشت سرش زمزمه کرده بود؟
دستش را مشت کرد. نه. نه وقت شک کردن بود، نه وقت ترسیدن. **باید حرکت میکرد.**
قدم جلو گذاشت، اما هوا دورش پیچید، مثل دستهایی که نمیخواستند بگذارند جلوتر برود. **چیزی اینجا بود.**
نور سقف لرزید. سایهها کشیده شدند.
پرهام، آن که روبهرویش ایستاده بود، یک قدم عقب رفت. نگاهش ثابت بود، اما چیزی در چشمهایش بود که قبلاً ندیده بود—نه ترس، نه تعجب، بلکه **چیزی شبیه به پذیرش.**
آرمان نتوانست خودش را کنترل کند.
«پرهام! نذار این اتفاق بیفته! نرو!»
و درست همان لحظه، آن صدای پشت سرش—صدای پرهام، صدایی که **نباید وجود داشته باشد**—زمزمه کرد:
**«اما آرمان… تو همیشه دیر میرسی.»**
نور خاموش شد.
هوا از حرکت ایستاد.
و آرمان… فقط سایهای از خودش را در تاریکی دید.
Ayhan_mihrad
ادامه مطلب _اگر یک میکروفون بدن دستت، طوری که کل دنیا صداتو بشنون. چی میگی؟
_دل شکستن هنر نیست..
میگم قبل از اینکه از ظاهر توصیف کنید.. سعی کنید بتونید باطنو بفهمیم.
ما همه انسان هستیم. شاید یک نفر احساسی تر، یک نفر جدی تر. ولی این وسط قلب هیچکس از سنگ نیست. هیچکس نیست که بگه هیچ وقت گریه نکرده. هیچکس نیست که بگه تاحالا قلبش به درد نیومده.
ما انسانیم. انسان نیازمنده توجهه. نیازمند اینه که درک بشه، نیاز مند اینه که یک نفر حرفاشو بشنوه.. نیازمند اینه که دوست داشته بشه. یک نفر بهش بگه دوستش داره.. حتی اگر واقعیت نباشه.این انسانه و تاثیر کلمات و حرف ها میتونه بزرگترین شکنجه باشه. میدونید یک نفر که همیشه بهش توجه شده، همیشه حرفای خوب شنیده، با کسی که همیشه زدن تو سرش چیه؟.. همیشه خصلت های بدشو دیدن و ویژگی های خوبشو ندیدن. هیچکس حتی یک بار هم بهش نگفته که دوستش داره. هیچکس درکش نکرده.
خیلی تفاوت بین این دوتا آدمه.. نفر اول با یک توهین ساده میشکنه.. چون دیوارای قلبش از شیشه ساخته شده، اما نفر دوم اونقدر سختی کشیده که دیگه دیواره های قلبش آهنی و سرسخت شده.. بخاطر اینه با اشک و سختی اونو ساخته. به همین دلیل فکر میکنن بی احساس و دل سنگه. اما نمیدونن که پشت اون دیوار های آهنی، یک قلب کوچیکه که نیازمند دوست داشته شدنه. ـ
کاش همدیگه رو به جای قضاوت، درک میکردیم..
(:
Ayhan_mihrad
تاحالا شده به یک نفر اعتماد کنی، ولی اعتمادتو بشکنه؟
تاحالا شده وقتی اعتمادت شکسته شده، دیگه به هیچکس اعتماد نکنی؟
ولی بعدش یک نفر میاد تو زندگیت که با بقیه فرق داره..
میتونه درکت کنه، میفهمه حرفتو.
بهت احترام میزاره و بهش احترام میزاری..
دوستت داره و دوستش داری،
شاید موندگار باشه.. شایدم نباشه.
مهم حس خوبیه که اون لحظه داری. وقتی که پشتت به یک جایی گرمه.
وقتی میرسی خونه، دوست داری قبل از همه کار هایی که انجام بدی، بری از اون احوال بپرسی.
وقتی داخل راه خونه، حرفایی که قراره بهش بزنیو مرور میکنی..
ولی وقتی میری پیویش، همه حرفات یادت میره.. فقط منتظر میمونی تا اون شروع کنه به صحبت کردن..
حس خوبیه..
ولی ای کاش موندگار باشه..
Ayhan_mihrad
....
در شهری تاریک و بیپایان، وقتی که ماه با نوری سرد و خشمگین به زمین میتابید و سایهها در گوشه و کنار خیابانها پرسه میزدند، جان، یک کارآگاه خصوصی با قلبی پر از راز و سوالات بیپاسخ زندگی میکرد. او مردی بود که همیشه به دنبال حقیقت بود، حتی اگر به هزینه جانش تمام میشد.
یک شب، وقتی که مه غلیظی تمام شهر را در آغوش گرفته بود، جان با یک قتل وحشتناک مواجه شد. جسدی بیجان و خونآلود در گوشهای تاریک و مرموز پیدا شد. سر قربانی بریده شده بود و خون همچون رودخانهای از بدنش جاری بود. وحشتی در چشمان جان موج میزد، ولی او میدانست که باید به دنبال حقیقت باشد.
با دستهایی لرزان، مشغول بررسی صحنه جرم شد و به دنبال نشانههایی از قاتل میگشت. در همان لحظه، سایهای ناپیدا و مرموز در تاریکی حرکت کرد. صدای خشخش پاهایش در گوش جان طنینانداز بود و هر قدمش همچون نغمهای از وحشت و مرگ بود.
جاناتان با شجاعتی که در دل داشت، به دنبال سایه رفت. هر قدمی که برمیداشت، حس میکرد دنیا پیرامونش تغییر میکند. هوا سردتر و سنگینتر میشد و صدای نفسهایش در گوشش طنینانداز بود. به یک ساختمان قدیمی و متروکه رسید که گفته میشد محل وقوع جنایاتی ترسناک است.
با دستهایی لرزان در را باز کرد و وارد ساختمان شد. داخل ساختمان، بوی خون و مرگ در هوا پیچیده بود. صدای زمزمههای مرموز و سایههایی که در گوشه و کنار حرکت میکردند، دلش را پر از وحشت کرد.
در یکی از اتاقهای تاریک و نمور، چهرهای ترسناک و پنهان ظاهر شد. جنی با چشمان سرخ و نگاهی خشمگین به او خیره شده بود. صدای زمزمههای مرموز او همچون نغمهای از دنیای تاریکی در گوش جاناتان طنینانداز شد. جن به او گفت: "تو به دنیای من آمدهای، دنیایی که پر از رمز و راز و وحشت است. از اینجا برو، قبل از اینکه دیر شود."
با قلبی پر از ترس و وحشت، جاناتان سعی کرد فرار کند. صدای خشخش پاهایش در تاریکی ساختمان طنینانداز بود و هر لحظه احتمال داشت که در دام این موجود وحشتناک گرفتار شود. اما در نهایت، با تمام شجاعتی که در دل داشت، موفق شد از ساختمان خارج شود و به سمت روشنایی خیابان برود.
جاناتان با نفسهای بریدهبریده و قلبی پر از ترس و وحشت به خانه بازگشت. حالا میدانست که این شهر پر از سایههای ناپیدا و رمز و رازهایی است که هیچگاه از آنها گریزی نیست. او تصمیم گرفت که همیشه در تلاش برای کشف این رازها و مبارزه با سایههای ناپیدا باقی بماند.
Ayhan_mihrad
قسمت پنجم
سکوت.
سکوتی که دیگر فقط نبودن صدا نبود، بلکه **یک حضور بود.** چیزی در تاریکی نفس میکشید، چیزی که **منتظر بود.**
آرمان چشمانش را باز کرد. اما تاریکی **دست از سرش برنمیداشت.**
— «پرهام؟»
صدایش خودش را در فضا گم کرد. انگار که هیچوقت گفته نشده بود.
و بعد، صدای قدمهایی شنیده شد. آرام، کشیده، انگار که کسی **نمیخواست شنیده شود اما عمداً خودش را آشکار میکرد.**
آرمان نفسش را حبس کرد.
و صدایی از جایی نزدیک، اما از جایی که **نباید وجود داشته باشد،** زمزمه کرد:
**«تو هنوز اینجایی؟»**
و آن لحظه، فهمید.
درون این تاریکی فقط **یک نفر نبود.**
و حالا چیزی نزدیکتر شده بود.
پرهام؟
یا چیز دیگری؟
بدنش یخ کرده بود. در تاریکی دستش را جلو برد، دنبال چیزی، **هر چیزی** که واقعی باشد. اما چیزی لمس نکرد.
اما در همان لحظه، **چیزی دستش را گرفت.**
نه نرم، نه گرم، بلکه **سرد، استخوانی، و محکم.**
و بعد، نفس کوتاهی نزدیک گوشش شنید:
**«پرهام کجاست، آرمان؟»**
Ayhan_mihrad
ادامه مطلب قسمت سوم
آرمان هیچوقت آدمی نبود که به چیزهای غیرمنطقی اعتقاد داشته باشد. همیشه سعی میکرد برای هر اتفاقی یک توضیح واقعی پیدا کند. اما **آن شب؟** آن شب منطق را پشت سر گذاشت.
**پرهام** دوست قدیمیاش بود، کسی که همیشه بدون فکر کردن در ماجراجوییهای احمقانه او همراهیاش میکرد. **موهای نامرتب، لباسهای راحتی و همیشه یک خندهی نیمهکاره روی صورتش**—حتی وقتی هیچ چیز برای خندیدن وجود نداشت. اما حالا، در تاریکی خیابان، خبری از آن خنده نبود.
دست پرهام از پشت دیوار بیرون آمده بود. بیحرکت.
آرمان نفسش را بیرون داد.
— «پرهام؟!»
هیچ جوابی نیامد.
**ترس آرامآرام درونش رخنه کرد.**
همیشه فکر میکرد اگر در موقعیتهای عجیب گیر بیفتد، شجاع خواهد بود. اما حالا بدنش مثل یک قطعهی یخ، خشک و ساکن شده بود.
دیوار… انگار که واقعی نبود. سطحش موج میخورد، مثل پردهای که پشتش **چیزی پنهان شده باشد.**
آرمان دستش را جلو برد. انگشتانش با سطح دیوار تماس پیدا کردند. احساسش عجیب بود، **نه کاملاً جامد، نه کاملاً مایع**. انگار که چیزی در انتظار بود تا او از خط عبور کند.
و بعد، قبل از اینکه بفهمد چه اتفاقی در حال رخ دادن است، صدایی از پشت سرش آمد.
آرام. زمزمهکنان.
**«تو نباید اینجا باشی.»**
چرخید. اما خیابان خالی بود.
در همان لحظه، نور چراغها شروع به لرزیدن کردند. سایهها روی زمین کشیده شدند. صدایی آرام اما نامفهوم از داخل دیوار به گوش میرسید.
و دست پرهام… آرامآرام به داخل دیوار کشیده شد.
آرمان نفسش را در سینه حبس کرد. دیگر نمیتوانست بایستد و نگاه کند. باید **حرکت میکرد.**
— «پرهام!»
اما صدای خودش در خیابان پژواک نداشت. انگار که دیوارها صداها را میبلعیدند.
و آن لحظه، او **انتخابی نداشت.**
باید داخل میرفت.
باید **وارد جایی که پرهام ناپدید شده بود میشد.**
Ayhan_mihrad
ادامه مطلب قسمت دوم
آرمان تنها مانده بود.
هوای خیابان سنگینتر شده بود، سایهها کشدارتر، و سکوت… سکوت دیگر مثل قبل نبود. انگار خودش هم میدانست که چیزی در حال رخ دادن است.
— «پرهام؟!»
هیچ جوابی نیامد. فقط یک زمزمهی دوردست:
**«ساعت صفر رسیده…»**
اما این چه معنایی داشت؟
آرمان جلوتر رفت. خیابان دیگر آشنا نبود. ساختمانها کوتاهتر شده بودند، نورهای چراغ کمرنگ و لرزان، و صدای پاهای خودش… انگار که دیگر صدایی نداشت.
و بعد، در گوشهی خیابان، چیزی را دید.
یک کاغذ، چسبیده به دیوار.
روی آن فقط یک جمله نوشته شده بود:
**«پرهام کجاست؟»**
انگار که خودش هم جواب این سوال را نمیدانست. اما وقتی خواست دستش را دراز کند تا کاغذ را بردارد، آن لحظه را دید.
**دست پرهام، از پشت دیوار، بیرون آمده بود.**
ساکن. بیحرکت.
و آرمان فقط توانست زمزمه کند:
— «نه…»
Ayhan_mihrad
قسمت اول
پرهام و آرمان همیشه میگفتند که هیچچیز نمیتواند آنها را از هم جدا کند. دو دوست که بهنظر میرسیدند همیشه کنار هم خواهند بود. اما **آن شب**، همهچیز تغییر کرد.
ساعت نزدیک نیمهشب بود. کوچهها ساکتتر از همیشه، چراغها کمنورتر، و هوای شهر انگار **سنگینتر** شده بود. آرمان به پرهام گفت:
— «یه حس بدی دارم، بیا برگردیم.»
پرهام خندید.
— «چی؟ ترسیدی؟»
اما آرمان راست میگفت. چیزی در هوا بود.
در انتهای خیابان، چراغهای مغازهای که همیشه روشن بود، **خاموش بودند**. سایهای از گوشهی چشمشان گذشت.
— «دیدی؟!» آرمان هول شده بود.
پرهام شانه بالا انداخت.
— «یه توهمه، بیا بریم.»
ولی وقتی جلوتر رفتند، دیدند که خیابان **دیگر خیابان نبود.**
همهچیز تغییر کرده بود. ساختمانها کوچکتر، درها قفلشده، و زمان… زمان انگار ایستاده بود.
آرمان نفسش را بیرون داد:
— «اینجا واقعاً عجیبه، پرهام…»
پرهام برگشت تا جوابی بدهد. اما او **دیگر آنجا نبود.**
سکوت سنگینی افتاد.
تنها چیزی که باقی مانده بود، صدایی آرام از دوردست، که زمزمه میکرد:
«ساعت صفر رسیده…»
Ayhan_mihrad
پارت یک.
ژانر: ترسناک. علمی تخیلی.
در شبهای تاریک و بیپایان، وقتی که ماه با نوری لرزان از پشت ابرهای سیاه به زمین میتابد، شهر کوچک ما به محلی پر از رمز و راز و ترس تبدیل میشود. هر زمزمهی باد در گوشهی دیوارها، هر سایهای که در نور کم رنگ خیابانها حرکت میکند، دلیلی است برای ترس و وحشت.
من، مهیار، همیشه از این شبهای پر از سایه و سکوت هراس داشتم. داستانهای قدیمی که از جن و ارواح در این شهر گفته میشد، ذهنم را پر از ترس و وحشت کرده بود. هیچگاه جرات نکردم پا به آن خیابانهای تاریک بگذارم.
اما یک شب، وقتی که همهجا خاموش و بیصدا بود، ناگهان صدایی از پشت پنجرهام شنیدم. صدایی که همچون زمزمهای از دنیای دیگری بود. قلبم تپشهای بینظیری را تجربه کرد و با ترس به سمت پنجره رفتم. پرده را کنار زدم و در آن لحظه، سایهای ناپیدا و مرموز را دیدم که به آرامی در باغچهی خانهمان حرکت میکرد.
جراتم را جمع کردم و پنجره را باز کردم. صدای خشخش برگهای خشکیده زیر پاهای سایه به گوشم رسید. با هر قدمی که برمیداشت، حس میکردم قلبم از سینهام بیرون میپرد. سایه به سمت درخت کهنسالی که در وسط باغچه قرار داشت، حرکت کرد و در آنجا ناپدید شد.
تصمیم گرفتم به دنبال سایه بروم. با هر قدمی که به سمت درخت میرفتم، حس میکردم دنیا پیرامونم تغییر میکند. هوا سردتر و سنگینتر میشد و صدای نفسهایم در گوشم طنینانداز بود. وقتی به درخت رسیدم، دیدم که سایهای در میان شاخههای پیچخوردهی درخت پنهان شده است.
با تمام شجاعتی که در دل داشتم، گفتم: "کی هستی؟ چرا اینجا اومدی؟"
صدایی نرم و آرام از میان سایه بلند شد: "من نگهبان این سرزمینم. از دنیای تاریکی آمدهام تا از مردمان اینجا محافظت کنم. اما تو، مهیار، باید حواست به سایههای ناپیدا باشه. آنها همیشه در کمیناند و هیچگاه از ترسهایت نگریزان."
با ترس و دلهره به عقب برگشتم و به خانه رفتم. آن شب، تا صبح بیدار بودم و به سایههایی که در گوشهی اتاقم حرکت میکردند، نگاه میکردم. حالا میدانم که سایههای ناپیدا همیشه در کمیناند و هیچگاه نباید از ترسهای ما غافل شد.
....
Ayhan_mihrad
ادامه مطلب صدای مشتهای آرمان در کوچهی تاریک مثل ضربههای یک پتک در فضا پیچیده بود. مردی که زیر دستش افتاده بود، دیگر حتی توان تکان خوردن نداشت. آرمان، با چشمانی آتشین و صدایی پر از خشم، فریاد زد:
«این تاوان خیانتیه که کردی!»
آروین از انتهای کوچه، نفسزنان دوید. صدای مشتها قلبش را به لرزه انداخته بود. فریاد زد:
«آرمان! آرمان، بس کن! دیگه کافیه!»
آروین خودش را به برادرش رساند و دستهایش را روی شانههای آرمان گذاشت. با صدایی لرزان اما قاطع گفت:
«این دیگه تو نیستی. نگاه کن... خواهش میکنم، بس کن.»
آرمان نفسنفس زنان به چهرهی آروین نگاه کرد. چشمان خشمگینش با دیدن نگاه ملتمسانهی برادرش نرم شد. مشتهایش به آرامی پایین آمدند و لرزیدند.
«آروین، اون همه چیزمون رو ازمون گرفت. من نمیتونم بذارم این کار بیجواب بمونه.»
آروین سرش را تکان داد و گفت: «میفهمم. ولی انتقام هرچی هم که باشه، تو رو ازم میگیره. من حاضر نیستم از دستت بدم، آرمان.»
آرمان سکوت کرد. برای لحظهای کوتاه، زمان انگار ایستاد. او به مردی که زیر دستش افتاده بود نگاه کرد. سپس به سختی از جای خود بلند شد و به همراه آروین، از کوچه بیرون رفت.
آن شب، آرمان و آروین در کنار هم نشستند. سکوت میانشان سنگین بود، اما چیزی که بین آنها جریان داشت، چیزی جز عشق برادری نبود. آرمان گفت:
«آروین، من قول میدم... این آخرین باره. من دیگه نمیخوام این زندگی رو ادامه بدم.»
آروین با لبخندی تلخ جواب داد: «تو بهترین چیز زندگی منی، آرمان. هر تصمیمی که بگیری، من باهاتم.»
آروین زیر لب زمزمه کرد:
«حتی وقتی هیچی برای از دست دادن نداشته باشی، بلاخره یک درصد امید برای ادامه دادن داری. من یک برادر بزرگتر دارم که اسمش آرمانه. تنها امید زندگی کردنم اونه. تا وقتی هست، دیگه مشکلی ندارم.»
---
چند ماه بعد، آرمان و آروین کار کوچکی را در همان شهر شروع کردند، دور از تاریکیها و خطرات گذشته. هرچند زخمهای زندگی قبلیشان هنوز بر جا مانده بود، اما آنچه داشتند، عشق و علاقهای بود که به آنها قدرت داد تا شروعی تازه داشته باشند. هیچوقت همهچیز کامل نبود، اما حضور یکدیگر تمام آن چیزی بود که نیاز داشتند.
Ayhan_mihrad
نویسنده: Ayhan_mihrad
ژانر: غمگین
به نام خالق قلم..
در شهری کوچک و آرام، پسری به نام امیر زندگی میکرد. امیر پسرکی مهربان و دوستداشتنی بود که همیشه به دیگران کمک میکرد و لبخند بر لبانشان میآورد. او در سن 18 سالگی بود و آرزوهای بزرگی برای آیندهاش داشت. اما زندگی همیشه به همان شکلی که میخواهیم پیش نمیرود.
امیر عاشق دختری به نام نازنین بود. آنها با هم لحظات زیبایی را سپری کرده بودند و عشقشان به همدیگر عمیق و واقعی بود. اما یک روز، نازنین تصمیم گرفت که امیر را ترک کند و به ساحل برود. او به امیر گفت که نیاز به زمان و فضای بیشتری دارد تا به خودش بیاندیشد. امیر با قلبی شکسته و چشمانی پر از اشک، نازنین را بدرقه کرد.
خورشید در حال غروب بود و نسیم ملایمی موهای امیر را به رقص در میآورد. او به ساحل رفت و در حالی که به خاطراتش با نازنین فکر میکرد، به خواب رفت. صبح روز بعد، امیر با سرمای شدیدی بیدار شد و احساس درد شدیدی در بدنش کرد. ناگهان خون بالا آورد و به بیمارستان منتقل شد.
پزشکان پس از انجام آزمایشها و بررسیهای پزشکی، تشخیص دادند که امیر به سرطان خون مبتلا شده است و بیماری او در مراحل پیشرفته قرار دارد. این خبر مانند صاعقهای بر سر امیر و خانوادهاش فرود آمد. اوضاع خانواده امیر نیز به هم ریخته بود و والدینش از هم جدا شده بودند. این جدایی نیز بر روحیه امیر تأثیر زیادی گذاشته بود.
امیر جوان با شجاعت و اراده قوی تصمیم گرفت که با بیماریاش مبارزه کند و تا آخرین لحظه برای زندگی بجنگد. او تحت درمانهای مختلف قرار گرفت و تلاش کرد تا روحیهاش را حفظ کند. اما با گذشت زمان، بیماری او پیشرفت کرد و امیر جوان به تدریج ضعیفتر شد.
در آخرین روزهای زندگیاش، امیر تصمیم گرفت که وقت بیشتری را با کسانی که دوستشان داشت بگذراند و لحظات زیبایی را با آنها خلق کند. او با دوستانش به پیادهرویهای کوتاه میرفت و در لحظات آرامش بخش به خاطرات خوب گذشته فکر میکرد. هر لحظه برای او ارزشمند بود و سعی میکرد تا از هر لحظه لذت ببرد.
یک روز، امیر جوان در حالی که دوستانش در کنارش بودند، به آرامی چشمانش را بست و به خواب ابدی فرو رفت. او با لبخندی بر لبانش و آرامشی در قلبش از دنیا رفت. دوستانش با عشق و احترام او را به خاک سپردند و یاد و خاطره او را همیشه در قلبهایشان حفظ کردند.
امیر جوان با زندگی کوتاه اما پر از عشق و امید خود به همه نشان داد که حتی در سختترین لحظات نیز میتوان با عشق و شجاعت زندگی کرد. او با اراده قویاش به همه یاد داد که زندگی ارزشمند است و باید از هر لحظه آن بهره برد.
تشکر از نگاه های گرمتون. ❄

.: به بلاگیکس خوش آمدید :.